بهارانه

دست نوشته ها و اشعار

دست نوشته ها و اشعار

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی دلم، برای دلت، تنگ می شود
یادتو دردرون سینه ام،
آهنگ می شود
هرلحظه ای که بردل من سنگ می زنی
سنگت به سرسرای دلم چنگ می شود
چنگت برای زخمهای تنم مرهمی است لیک؛
این دل برای سنگ های تودلتنگ می شود
آوارزخمه های تو،مرامی کشدبه ناز
این ناکوکی سازتو،کی سازمی شود؟
من راببربه میکده امشب ازاین سرا
آن ساعتی دلا که چمت بازمی شود
یک قطره ازمی نابت به کام من
ازکام خودچکان،که سبب سازمی شود
دیگربس است دوره دوری ودلبری
درپیش من بیادلا،که دلم بازمی شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۱۹
ت. پویا

من نام عشق را
هنگام صبح
وقت معاشقه غنچه بانسیم،
گاه غروب،
برروی بام کودکیم، وقتی که با
ستاره شب
حرف می زدم؛
بر،برگ برگ دفتر مشقم نوشته ام
تصویر عشق را،
باچهره شقایق عاشق، بر قاب آب،دیدارکرده ام
آنگه صدای عشق را
ازآب رود شنیدم
وقت مغازله باسنگ
ودیده ام
سخاوت عشق رادردستانی که
به کبوتر دانه می دهد
من روح عشق رادربرق شادمانه چشمان عاشقی
احساس کرده ام،گاه وصال یار
درمویه های باربدخراسانی
دربوی جوی مولیان
برمهرجاگرفته دردل سعدی
درپیرمی فروش خواجه شیراز
درعطرعشق لیلی ومجنون
در،گاه شستن پرهای سیره سهراب
درآب وآینه
درشعرشیرپیرزمستان
درآیدای بامداد
درارغوان سایه
درشعرهای ناب مشیری
من درس عشق راازآیه آیه های نور
بر یادسپرده ام
تا،بازسپارم به رسم امانت به نسل های بعدی این سرزمین نیک.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۱۸
ت. پویا

تو،درهیبت آدم عاقل
خودرا،می نمایانی
ومن، دیوانه
هردوبه خاک می شویم
پس،بگرد
تابگردیم
فردادیگر،نه تومی مانی ونه من
شاید
فقط یک نسل عاقلان ودیوانگان را
به یاد بیاورند!؟
امادرگور،ماباهم همسایه می شویم
کالبدهائی تهی شده ازروح
چه عاقل وچه دیوانه
باورکن،مجبوریم،باهم بیامیزیم
ویکدیگررادربرزخی سرد،دوست بداریم
پس بیااکنون،عقل ودیوانگیمان را
بهم پیوندبزنیم
وباهم یکی شویم
شاید،بردمان بیشترباشد!
من سهم بیشتری به تو می دهم؛
ازعاقلی،سه حرف برای تو
وازدیوانگی،یک حرف سهم من
من وتو،مامی شویم،
درقالب،عاقددوستی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۸
ت. پویا


من، این شرنگ تلخ را

دیوانه وار،رهامی کنم

برکام نحس خویش

ازتازیانه های جور

که برروح آدمی

آوارگشته است

اینک منم؛

فتاده ازشقاوت دستان پرفریب

برکنج دور،

برقایق شکسته زطوفان زندگی

برهیبت شکسته زامواج سهمگین

بامن بگو،روح کدام اهرمن بدسرشت

رامیراث داربوده ای؟

ای سرنوشت که بدخواره ای هنوز

ای بدسرشت  زشت خوی

که بدکاره ای هنوز

وامروز،ازهفت توی هرزگیت

سربرون زده

پنهانه های روح سترون زعاشقی

درجلوه تن دجاله ای که؛

خودراعروس حجله تاریخ کرده است.

ت.پویا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۱۳
ت. پویا

روزی که ناله های توآوازمی شود
روزی که بالهای توپروازمی شود
روزی که ازکمانه ابروی روی تو
یک قوم بانوای تودمسازمی شود
روزی که دست توازآستین عشق
بیرون می آیدوگرهم بازمی شود
روزی که غنچه هاهمگی شاهد تواند
بایک تبسمت پرگل بازمی شود
روزی که دخترکی از حریم دوست
با یک کرشمه توسبب سازمی شود روزی که قطره قطره باران بهم شود
جاری شودبه یک نشانه وسیلاب می شود
آن روز،روزآمدن عطروبوی توست
روز،زهم گسستن زنجیرهای غم
روزبهم رسیدن فریادهای عشق
روز زدود گریه وماتم ز کوی ها
روزی که سرسپردگی زجهان کوچ می کند
اهریمنان موعظه درسایه می شوند
دجاله های پیربه غساله می شوند
شیطان زشرم روی توبر خاک می شود
مطرب زبوی عطرتوچالاک می شود
سنبل عروس کوی گل سرخ می شود.
سوسن به میهمانی آلاله می شود
من عاشق گل روی تو می شوم
توسربه سرهمه خودشورمی شوی
چون صورمی دمی به حریم کلامیان
چون گرزمی شوی به سرای حرامیان
خورشیدمن توزمشرق طلوع کن
معبودمن توزمغرب عبورکن
برهم بدوزمشرق ومغرب به نورخود
ازهم بپاش لانه بودونبودخود
تو خوددلیل خودی نازنین من
دیگربه بودغیرتوام احتیاج نیست
من رابرون ببرزغم انتظارخود
ظاهرشوازکمانه بی انتهای خود
برمن بتاب عاشق راه توام هنوز
من رابسوز کشته سوزتوام هنوز
من رازدست بودونبودم خلاص کن
یک التفات نیک براین التماس کن
دیگربس است دوره دوری وبندگی
دیگربس است محنت آوارزندگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۴
ت. پویا

الاای؛
مردمان سرزمین من
نیک می گویم شمارا
جان جان اینجاست
شادوسرزنده
تک درخت پیر
ایستاده یک تنه برگرده ایام
می کشدبردوش مهرخویش
رنجها ازسالهای دور
ازهزاران سال تودرتوی تاریخ کهن آباءواجدادم
پیچ انددرپیچ، بن هایش
آب خورده اززمین عشق
ازغم رستم که بربالین رودش،
زارمی گرید
ازنهادتیرآرش برکمان نور
ازفتاده سربداران برزمین ناجوانمردی
داغ هابرسینه سرخش نشسته
چون شقایق،ازغم یاران
ازرفیقان به تاراج بلارفته
ازنبودجای عیاران
گر،به جامانده تنش زآسیب دورانها
ورگزندش نیست از،بی مهری ایام
یک نگهبان رابه پای خویش پرورده
همچو بابک خرم وغران
چوشیرشرزه بردامان
شمارادوست می دارد،درخت پیر
شماهم دوستش داریدهمچون جان جان خود
وبسپاریداورا شادوسرزنده
به آنهائی که می آیندبعدازما
که این روح بزرگ ما
واین میراث مام میهن است این جا


ت.پویا روستای اسفرجان 96/6/2

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۴
ت. پویا

یک کلاغی روزی ازشهرگلین
آمدوبنشست برروی زمین
دیددراطراف خودجمعی جوان
برنشسته، جمع دیگر دورآن
دلنوازان نازنازان.........درکنار
صورت رنگینشان همچون انار
طاوسان بودنددراین انجمن
جمله زیباوفریبا در....سخن
شعرمی گفتند حلوای دری
در فشان دنیای شورومهتری
زهره بربالا به گردش تاخته
ارغنون رادرفشان بنواخته
سوسن ونرگس به شادی پرزده
هم جمادی ها به نامی سرزده
چون کلاغ این جمع وانجم رابدید
برخودآمد شد هوسهایش پدید
گفت باخود گفته هائی ازغرور
هم توانم من شوم باجمع جور
هان اگرآنها چویک سرداشتی
یاکه چشمانی چواخترداشتی
گرصداشان می کنددل رایله
می بیاندازد به جانها ولوله
پس منم من که چه پرهادارمی
چشمهائی همچودرنا دارمی
پس صدایم کی زآنها بدتر است
نی که بدتر بل ازآنها بهتر است
داد آنان راندا کی ابلهان
صوت انکر رارهانید این زمان
تامن اینجایم شما کی برترید؟
درجمال خود کی ازمن بهترید؟
من صدایم صوت داوودی بود
بال وپرهایم کجا دودی بود
جمع گشتند آن ادیبان، دوراو
تاکه بینند آن هنرهارا در او
پیرشان گفتا که ای زاغ عزیز
اندکی ازذوقهایت را بریز
تاکه ما ذوب ومریدتو شویم
خودفنا گردیم ودرتو بگرویم
چون کلاغک مدح ایشان راشنید
جمع طاووسان به گردخویش دید
بست چشمش راوباصوتی غریو
قارقاری کرد چون اکوان دیو
هی صدامی دادوچشمش بسته بود
ازغریوش گوشها بشکسته بود
رفت ازنطع زمین بر...............آسمان
هیچ دریادش نبود ازخود نشان
باملایک یک دمی.............دمسازشد
صوراسرافیل راهم..............سازشد
چون که آمد زآسمان اوبرزمین
بازکرد چشمان خودرا با یقین
هیچ دراطراف خود یک تن ندید
جملگی گشتند ناگه.........نا پدید
ناگهان دستی بزدبرپشت او
ازبهایم روبهی کاو زشتخو
گفتش ای نادان چراناگه شدی
دورگشتی ازخودو غره شدی
گرتو مثقالی خرد.............میداشتی
لحظه ای خودرا به خود نگذاشتی
خواستی مانند طاووسان شوی؟
ازاصالت دور وچون آنان شوی؟
خودندانستی که این دامی است آن
که خودت افکندی و گشتی....درآن
اینک ای جانان جان بامن بیا!
که دهم یادت فنون.......آشنا!
فن روبه راتومی دانی که چیست
کاندرآن باشد خرد رابیست بیست
عاقبت آنست که روبه می برد
این کلاغ بی خرد را....می خورد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۰۸
ت. پویا


صبح زیباست،به سان گلها
صبح بالیده زخواب ورویا
صبح پایان شب تاریک است
وندرآن همهمه های نیک است
عشق درخانه چودرباز کند
یک امید دگر آغاز کند
گل به روی تو بخندد آری
خارجت سازد از دشواری
بلبل عشق تو را یاد کند
با غزلهاش توراشادکند
گر به بستان توروی پربینی
دختر شبنم برگل بینی
یک نگه برچمن ار باز کنی
دل وجانت توبه هم سازکنی
مخمل سبز شده فرش زمین
پرزسوسن شده وهم نسرین
گر بگیری سرخودرا بالا
نورباران بشوی از بالا
قاب خورشید سلامت گوید
خوشه نور رخت را شوید
پرزشادی شوی و طنازی
می شوی جفت توباهمبازی
بازی عشق،تو........آغاز کنی
توجوان گردی وهی،نازکنی
غم کجا خانه کجا درد کجا
همه ازیاد رود در آنجا
پس برون آ زدرونت ای دوست
روبه هرجاکه همان خانه اوست
گلشن وباغ وسرا و بستان
همه از آن تواند دریک آن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۰۸
ت. پویا

دیری است
درسحرگه تاریخم،
برخاسته، زرخوت شبخوابی،
اینک،
برآستانه صبح ایستاده
ووام می گیرم امیدرا
ازنیاکانم،
درانتظارکه بنوشم،جرعه جرعه خورشیدرا،
ومی دانم که رویانیست
می بینم، بانوی نوررا
که می اید،
ازژرفنای تاریکی اعصار
وبرلبانش بشارت
صبح است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۰۷
ت. پویا

آن شب که ماه درصدف انتظاربود


سودا،کردم، همه هستیم را
بایک نگاه،

ازگوشه چشم غماز
آن دردانه،

خواستم برقامتش بیاویزم
قبای کهنه خودرا
ازیلدای روزگار،

باتلخندی مرابه نظاره نشست؛

مراچه می جوئی؟!
که خود،پاره پوش،
رازهای، درشب پوشیده آدمیانم،
ازجوربرخویش،

آنچنان که،
یعقوب راتسلا می دهد، ازجوربرادران بریوسف،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۰۶
ت. پویا