آنگاه که؛
به میهمانی پائیزمی روی
و نسیم؛
درجاده های بارانی
برگونه هایت بوسه می زند
نرم وآهسته برو
وحواست به قدمهایت باشد
مبادکه،دل نازک برگها،شکسته شود
آنگاه که؛
به میهمانی پائیزمی روی
و نسیم؛
درجاده های بارانی
برگونه هایت بوسه می زند
نرم وآهسته برو
وحواست به قدمهایت باشد
مبادکه،دل نازک برگها،شکسته شود
لحظه به لحظه ازتمام خودم،
دورمی شوم
مانندسایه ای، بنشسته
در کف پس کوچه های شب
وهمی است دربرابرم اینک
ازکوچ پوچ؟
دردی است؛
جامانده درتمام وجودم
همچون مسافری درراه مانده
ازسفری بس درازودور
اینک؛
بی آنکه راه به مقصودبسپرم
افتاده ام به دام هیولای آخرین
که آرام می کشاند،
چون طعمه ای مرا
در کام نحس خویش