آی !!!!!
کلاه حصیری مان را
بادبرد
ومترسک راببین
چه به خودش می بالد!
ازکلاهی که
برسرش گذاشته است
باد.
آی !!!!!
کلاه حصیری مان را
بادبرد
ومترسک راببین
چه به خودش می بالد!
ازکلاهی که
برسرش گذاشته است
باد.
نگاهت
کدامین سرزمین هارا
نشانه رفته است!؟
سالیانی است
چشم به راهیم ترا
وتبسمت را
نگاه کن،دیگر،
آسمان هم
بردل تنگی ها مان
نمی گرید
وزمین چونان ماهی
دورمانده ازبرکه
باچشمانی ملتمس
له له می زند
همه وجودمان ترامی خواند
ببار،که
متبرک بادقدومت
برپیشانی،سرزمین مان
ت.پویا
به مناسبت دهمین روزهشتمین ماه سال،
روزتولدآناهیتا،الهه باران
اندیشه، که نیک باشد
دوست ودشمن راپاس می دارد
درحق زیستن
وهرگز دربندسیاهی
اسیرنمی کندخودرا
وبراندوه مخالفش،
می مویدچون او
به همنوائی
واوست که درسجده گاه
برپامی دارد
قاتل خودرا
ازخواب غفلت
هنگام که بایدبه پرستش پروردگارش
شتاب کند
خشتی که باشتاب
زدیم آنسال
ازخاک سست هم اندیشی
درباور،خیال گونه مان آمد
که پخته گشته است، زکار ما!
بادستهایمان گرفتیم اش
ازقعرکوره به چالاکی
تاخانه ای بناسازیم
برروی دشت های خراب آباد
اما،چه پرفریب سرابی بود
آن راکه درنگاه بیاوردیم
هرچندسخت بود،برورویش!
چه خام بودیم وندانستیم!؟
سست است! بهرساختن خانه
ماخانه را....چه زود، بناکردیم!؟
بسیار زودهم،زهم پاشید
با،تن بها،که چه بسیاران
درپای ساختنش دادیم
بایدکه باردگراما
گردآوریم سیورساتی
خاکش زخاک رس میهن
آبش زچشمه های سرکارون
مردانش،زدشت های نجیب عشق
شعله اش، زعمق کوه که دربنداست
نامش به قله ها، دماونداست
ورزش دهیم وبپالائیم
ازهرچه ناخوشی است درون آن
یک بارنه که هزاران بار
باپایهای خویش برآن کوبیم
درکوره بازنهیم آن را
درپای صبرخودبنشانیمش
تاآنکه خوب پخته شودروزی
روزی چه دوروبسانزدیک!؟
امایقین به باورمان جاری است
بی شک دوباره خشت به دست آید
خشتی که سخت شود این بار
درزیرشعله های لهیبنده
آنگاه باز،بناسازیم
یک خانه ای که دگربارش
هرگز،گزند،نبیندآن
ازسیل وهجمه طوفانها
تمامی لحظه ها
چون رقاصکی
به دست باد
درنوسانیم
همچون نفرین شدگان،
درسرنوشتی شوم
وازیادبرده ایم،
رسم عاشقی را
آیا،تابه حال
درسحرگاهان
آهنگ نسیم،
هنگام که،
شانه می زند،
گیسوان درختان را
شنیده ای؟
آیا،تابه حال
دربامدادان
مغازله بلبل باگل را
به تماشانشسته ای؟
آیاتابه حال
آیاتابه حال
دیگر،زمانی نمانده!
آخرین فرصت ها را
عاشقی کن.
آنچنان که گوئی
لحظه ای دیگر،
واپسین روززمین فراخواهدرسید!؟
دیگرزمانی نمانده!
چگونه اندوهگین نباشم
وقتی که قوهامی میرند
اما،نه زیبا!؟
چگونه نگریم!؟
هنگام که غنچه ها
خودرامی خشکانند
ناشکیبا!؟
کدامین نفرین برتات نشانده ای
مارابه پستوی این کنج شوم کشانیده!؟
که هیچمان گریز نیست!
بنگر،که دیگر،
گریه راتاب نمی آورد،چشمانم
و خنده ای تلخ را
وام می گیرد
ازلبان ورآماسیده ام
شایدمرهمی گردد
بر،بی تابی ام،
ازرنج روزگار
ازکوچه های شهرچوبگذشتی
لختی درنگ کن
درتنگ کوچه ای که غریبانه
دیوارهاش،سربهم آورداند
چون مادران به تن کرده
رخت سیاه عزاداری؛
درسوگ مرگ عزیزانشان
آن کوچه راتوبه خودمگذار
درچارسوقش,ببین کآنجا
برگورکرده اند
آلاله های بهاری را
چونان به رسم عصرجهالت
ویک تن نشسته ومی موید
برپیکرفقیدعدالت