هرشب درسکوت؛چشم هایم تاآستانه خوابوگوش هایم تادوردست هاآسمان رامی پویندشاید!شب های برفیکودکی ای را ببینندوگذرشادمانهصدای پرندگان مهاجر رابشنونداما،افسوس؛ آنچه می مانددرصدایم،ومی نشیندبرگوش هایمهیچ است وهیچ!این،چه زمستانی است!؟